ای بوستان عارض تو گلستان از خواجوی کرمانی غزل 721

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

ای بوستان عارض تو گلستان جان

1 ای بوستان عارض تو گلستان جان چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان

2 زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل لعل تو جانفزای تن و دلستان جان

3 مهر رخ تو مشتری آسمان حسن یاد لب تو بدرقهٔ کاروان جان

4 بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان

5 ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من طعم شکر نمی‌رودم از دهان جان

6 گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان

7 آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل و آن قد چون الف بنگر در میان جان

8 خواجو مباش خالی از آن می که خرمست از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان

9 زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست نار دل شکسته و آب روان جان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر