پریزاد از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 70

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

پریزاد چون کرد بر وی کمین

1 پریزاد چون کرد بر وی کمین ببردش به کین بر سپهر برین

2 بدو گفت از سام برتاب روی دگر وصل او را مکن آرزوی

3 پری‌دخت مهوش بپیچید سر ز گفتار آن جادوی حیله‌گر

4 همی گفت تا جان به تن هست رام دلم هست در بند دیدار سام

5 برآشفت ازو عالم افروز باز همی جنگ و کین گستری کرد باز

6 در سحر و افسونگری برگشاد پری‌دخت را جا به صندوق داد

7 بیالود صندوق را او به قیر دل ماه‌سیما شد از غم اسیر

8 وز آن پس به گردون برافراختش به دریای چین اندر انداختش

9 رخ آورد از اینجا به نزدیک سام بدان تا مر او را درآرد به دام

10 سراینده دهقان با رای و فر چنین داد از دیوزاده خبر

11 که چون ره‌سپر شد به خاورزمین همی خواست کاید سوی شهر چین

12 شبی راه گم کرد و ره را نیافت سراسیمه بر سوی خلخ شتافت

13 سه روز و سه شب رفت بر روی دشت چهارم بر آسیائی گذشت

14 ز بی‌زادی ره بدش جان نژند برآسود لختی بجا هوشمند

15 بخوابید بر روی صحرا دلیر چو دو دیده‌اش گشت از خواب سیر

16 برآورد از خواب سر شیر نر سوی آسیا شد روان ره‌سپر

17 طلب کرد از آسیابان خورش بدان تا روان را دهد پرورش

18 ازو آسیابان بترسید سخت بلرزید برسان برگ درخت

19 شد از دیوزاده دلش پر ز بیم روانش ز اندوه شد بر دو نیم

20 روان هر چه بودش نهان خوردنی بیاورد با ساز گستردنی

21 هر آن چیز کو داشت مرد دلیر سراسر بخورد و نگردید سیر

22 چو آن دید زو آسیابان غریو همی گفت این است از تخم دیو

23 بترسید و گردید ازو در نهان روان گشت و می‌جست از وی امان

24 چو فرهنگ دید اندر آن مرحله زناگه بیامد یکی قافله

25 یکی کاروان بود آراسته فراوان به همراهشان خواسته

26 خروشان ز ره همچو دود آمدند برآورد یکسر فرود آمدند

27 سوی کاروان رفت آن تیزکام به چربی بپرسید احوال سام

28 رسیدند از دی همه کاروان شتر ماند بر جا و شد ساربان

29 مه کاروان بود مرد دلیر بیامد به نزدیک آن مرد چیر

30 فراوان بپرسید و بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش

31 بسی مرحبا کرد و پرسش گرفت همی بد ز یال و برش در شگفت

32 برو دیوزاده چو گردید رام پژوهش گرفت از گرانمایه سام

33 دگر گفت با او که ای نیک‌مرد چشیده به گیتی بسی گرم و سرد

34 مرا بازگو کز کجا می‌رسی ز چین یا ز راه ختا می‌روی

35 چنین داد پاسخ که از کاشغر نخستین شدم سوی چین ره‌سپر

36 به چین ارچه سود و زیان یافتم ز بهر سفر زود بشتافتم

37 کنون مرمرا روز فرخ بود که رویم سوی شهر خلخ بود

38 سه روز دگر چون ببریم راه به خلخ درآئیم در صبحگاه

39 کنون آن جوانی که جستی نشان بر شاه چین است با سرکشان

40 بدو گفت فرهنگ با هوش و رای که از مرحمت شو مرا رهنمای

41 ز من دور کن خشم بیداد و کین رسانم سوی چین ازین سرزمین

42 خردمند گفتش که ای نیک بهر چو از دشت سازیم منزل به شهر

43 کنم یار با تو یکی پیش‌بین بدان تا رساند تو را سوی چین

44 بگفت و بیاورد بهرش خورش بخورد و روان یافت ازو پرورش

45 ز جا جست آن گرد سالار مرد بدان کاروان را روان گرد کرد

46 بگفتا ندارید از دل هراس که او نیست چون اهرمن ناسپاس

47 سمند سخن را براند درشت نمودید از چه برو جمله پشت

48 نگوید سخن از ره مهر و کین همی راه جوید سوی شهر چین

49 چو چنگ سخن را چنین ساز کرد دل کاروان را همه باز کرد

50 شبانگه از آنجا ببستند بار براندند تا گشت روز آشکار

51 سر چشمه‌ساری رسیدند تنگ فکندند بار شتر بی‌درنگ

52 چو آسوده گشتند در مرحله یکی پیک آمد سوی قافله

53 ز ره چون بر کاروان شد فراز بپرسید ازو پیر سالار باز

54 که برگو مرا تا کجا می‌روی چنین تندر در راه چرا می‌روی

55 بدو گفت در بندر رادیون یکی کشتی آمد ز دریا برون

56 همانا که در روی دریا ژرف به ایشان نموده جهان این شگرف

57 یکی تنگ صندوق محکم به قیر بدو در بود لاله‌روئی اسیر

58 از آن مردمان در فراز آمدند ابا یکدگر رزم‌ساز آمدند

59 همی گفت هر یک که این مهربان مرا هست در خورد ایوان و خوان

60 به هم جمله را رای آورد شد رخ پاژ خواهان ازو زرد شد

61 بگفتند کاین رای فرخ بود که او در خور شاه خلخ بود

62 طغان شاه جنگ‌آور شیرکین که او هست فرزند فغفور چین

63 پذیرفت یک تن از آن کاروان که بود او مه جمله کاروان

64 یکی نامه بنوشت نزدیک شاه درافکند دردم مرا سوی راه

65 کنون سوی خلخ شتابم چنین به نزد طغان شاه فغفور چین

66 بدان تا سپارم بدو نامه را به هم برزنم جنگ و افسانه را

67 چو بشنید ازو دیوزاده سخن خروشید و گردید چون اهرمن

68 ز جا جست آن ره‌سپر را دو دست بینداخت رو پشت بر خاک بست

69 چنین گفت با مردم کاروان که آگاه باشید ازو یک زمان

70 مبادا که از بند گردد رها که مانید یکسر به دام بلا

71 بباشید چندان ورا پائیدار که من بازگردم به دریا کنار

72 چنین گفت دانا که آن نامور ز خاور چو شد سوی چین ره‌سپر

73 رهش گم شد و در بیابان شتافت ز بس رنج جانش ز سر بر بیافت

74 شبی چون سر او درآمد به خواب درآمد به گوش دلش این جواب

75 که دری گرانمایه آری به دست کزان خرمی شاد گردی و مست

76 درین ره اگر زحمت آری و رنج سرانجام برداری از رنج گنج

77 یکی هدیه گردد ز بخت تو رام مرآن هدیه را می‌بری نزد سام

78 که سام دلاور شود شادمان ز شادی شود همچو سرو روان

79 پس آنگاه آن شیر با گیر و دار بیامد به نزدیک دریاکنار

80 بدان تا پژوهش کند راز را بداند سرانجام و آغاز را

81 سراینده نامه باستان چنین گفت این نامور داستان

82 که آن کشتی از شهر بربر زمین همی رفت گویا سوی شهر چین

83 وطن داشت در وی یکی کاروان کزو خیره شد دیده باژوان

84 مه کاروان بد مقارن به نام گرانمایه مردی ابا نام و کام

85 همی رفت صندوق در روی آب همی زد زمان تا زمان پیچ و تاب

86 گرفتند چون نامور کاروان سرش برگشادند اندر زمان

87 بدو در پری‌دخت را بود جای چو دیدند ماندند بی‌هوش و رای

88 همی گفت هر یک مرا این سزاست که مه پیکر و دلبر و دلرباست

89 به قارن سپردش به آرام خویش سخن راند هر گونه از کم و بیش

90 نخستین بدو گفت برگو کئی به صندوق جا کرده بهر چه‌ای

91 به گیتی بگو باب و مام تو کیست نژاد از که داری و نام تو چیست

92 پریوش سر درج گوهر گشاد به پاسخ چنین کرد ازین گونه یاد

93 که باب مرا نام مهیار بود به هر کاروان بارسالار بود

94 خردمند بود و گرانمایه بود سرش چتر خورشید را سایه بود

95 به عزم تجارت به کشتی نشست ز طوفان دل اهل کشتی بخست

96 چو گردید در کشتی آرام و جا همان‌گاه شد بخت بد رام ما

97 یکی باد برخاست ناگه شگرف درانداخت کشتی به دریای ژرف

98 هوا را همه باد و باران گرفت ز باران همه بحر، طوفان گرفت

99 من از هوش رفتم ندارم خبر که بابا ز بد خود چه آمد به سر

100 مقارن، خردمند و فرزانه بود به تدبیر تمجید و مردانه بود

101 ندید هیچ با گفتگویش فروغ بدانست کو گفت این را دروغ

102 بگفتش که چون سرو آزاده‌ای همانا که تو پادشازاده‌ای

103 بدین فر و این زیور و روی و موی تو هستی ز شاهان دیهیم جوی

104 چو گفت این ببوسید روی زمین بدان ماه‌چهره گرفت آفرین

105 وز آن پس به سوگند لب برگشاد ز یزدان دارنده می‌کرد یاد

106 که در پرده کم زن مر این ساز را ولی راست گو با من این راز را

107 که راز دلت را نگویم به کس همی در نهانی زنم این جرس

108 اگر بر سرم سنگ بارد جهان ز من راز جوید جهان هر زمان

109 همانا نهان دارم این راز را نهانی برم در گل این راز را

110 سخن هر چه او گفت مقارن شنید ز کژی سوی راستی بگروید

111 نخستین بدو نام خود بازگفت پس آنگه بگفت این حدیث شگفت

112 ز سام سرافراز افسون نمای چو آگاه شد مرد باهوش و رای

113 زمانی به پیش اندر افکند سر وز آن پس بدو گفت کای سیمبر

114 چه سازم که آگه بشد باژوان فرستاد نامه به نزد طغان

115 طغان‌شه ازین حال آگه شود همه روز شادیت کوته شود

116 چو پرسش کند پاسخش چون دهم ز چنگش بگو در جهان چون رهم

117 پری‌دخت گفتش مشو زین دژم مدار از طغان شاه در دل الم

118 اگر او پژوهش کند راز من چنین پاسخش گوی در انجمن

119 که سالار بربر یکی نازنین روان کرد از بهر فغفور چین

120 چو از شهر بربر شده ره‌سپر فتادست کشتی به گرداب در

121 ندیده رهائی چو از بحر ژرف نمودست زین‌گونه کار شگرف

122 به صندوق در کرده مه روی را پریوش نگار سمن بوی را

123 فکندست در بحرش از ناگهان بدان تا بیابد ز دریا امان

124 گرفتم چو صندوق آن نازنین نهانی چنین گفت و نام این چنین

125 کنون مرو را سوی چین می‌برم بر شاه توران زمین می‌برم

126 گر از من طغان شاه پرسید راز ابا او بدین سان شوم نغمه‌ساز

127 بپوشم رخ و کم دهم پاسخش به افسون فرستم سوی خلخش

128 مقارن پذیرفت گفتار او ز کشتی به هامون نهادند رو

129 علم چون ز کشتی به صحرا زدند سراپرده بیرون دریا زدند

130 سمن بوی را بس خریدار بود دل هر کس او را هوادار بود

131 همی گفت با انجمن باژدار که اینک ز خلخ رسد شهریار

132 برآرد درون مقارن به تیغ برون آورد ماهوش را به میغ

133 کجا چشمشان بود در راه شاه مگر دیوزاده بیاید ز راه

134 چو دیدند او را همه کاروان بماندند بر جا خلیده روان

135 به چربی سخن راند فرهنگ باز از آن کاروان باز پرسید راز

136 کس از بیم پاسخ‌ ندادی بدوی سبک دیوزاده دژم کرد روی

137 ز بازارگانان یکی ره گرفت بپرسید از وی حدیث شگفت

138 همی گفت و می‌زد ورا شهریار ازو خواست بازارگان زینهار

139 در رازهای نهان باز کرد ز صندوق و مهوش سخن ساز کرد

140 که چون کرد کشتی به رفتن شتاب بدیدیم صندوق بر روی آب

141 گشودیم بود اندر آن دلبری سمن عارضی سرو سیمین‌بری

142 همه مهر او خواهش آراستیم سراسر مر او را همه خواستیم

143 مقارن که او بار سالار ماست به هر رنج و سختی نگهدار ماست

144 چو در روی آن حوروش بنگرید همانا دلش مهر او برگزید

145 به منزلگه خویش بردش فراز برو مهربان شد بت دلنواز

146 برو چون کسی را نبد دسترس دگر روی او را ندیدست کس

147 کنون ماه‌چهره به خرگاه اوست مقارن به صد جان هواخواه اوست

148 چو آگاه شد دیوزاده ازان روان شد به نزد مه کاروان

149 مقارن چو دیدش بترسید سخت بلرزید بر خود چو شاخ درخت

150 پری‌دخت را گفت کای مهرجوی سوی ما دمان دیو آورده‌ روی

151 پری‌دخت چون در نهان بنگرید یکی پیکر دیوزاده بدید

152 بنالید بر خالق ذوالمنن ز یال و ز کوپال آن اهرمن

153 به دل گفت اگر جان برم زین دلیر نگردم به دست وی اینجا اسیر

154 بسی کام گیرم ز فرخنده سام کنم کار خود را به گیتی تمام

155 تو اینجا مر این داستان را بدار سخن بشنو از آن یل نامدار

عکس نوشته
کامنت
comment