1 بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست
2 جان باید داد و دل بشکرانهٔ جان آنرا که تمنای چنین مأوائیست
1 من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
2 گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم
1 برخیز و بزن یکی نوایی بر یاد وصال دلربایی
2 هین وقت صبوح شد فتوحی هین وقت دعاست الصلایی
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند