- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
2 بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
3 در میان بیخودان مست دردی نوش کرد در زبان زاهدان بیخبر افسانه شد
4 آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
5 راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
6 چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست جان و دل در بی نشانی با فنا همخانه شد
7 عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
8 چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد