یار ما را گر غمی از یار از خواجوی کرمانی غزل 541

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش

1 یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش

2 ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش

3 در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند گر نسیم نافهٔ تاتار نبود گو مباش

4 گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش

5 شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش

6 گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش

7 منکه از جام می لعل تو مست افتاده‌ام گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش

8 هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش

9 گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش

10 چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش

11 گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآر چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش

12 زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می‌کند عود اگر در طبلهٔ عطار نبود گو مباش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر