1
به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن
حکایت لب لعل تو را به آب دهن
2
مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت
که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن
3
ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را
کمند زلف تو در خون همی کشد دامن
4
ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را
ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن
5
به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما
کنون که بر دراو هست آب تو روشن
6
همین که دل ز خیالی که....
به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من