- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن حکایت لب لعل تو را به آب دهن
2 مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن
3 ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را کمند زلف تو در خون همی کشد دامن
4 ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن
5 به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما کنون که بر دراو هست آب تو روشن
6 همین که دل ز خیالی که.... به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من