- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دگر روز چون آتبین با سپاه ز بهر شکار آمد آن جایگاه
2 از آن بیشه آواز کودک شنید به نزدیک او تاخت، او را بدید
3 فرو ماند خیره ز دیدار اوی روانش پر اندیشه از کار اوی
4 همی هر زمان گفت با خویشتن که این نیست جز بچّه ی اهرمن
5 پرستنده را گفت تا برگرفت به سوی سراپرده ره برگرفت
6 بینداخت و افگند در پیش سگ گریزان شد از وی سگ تیزتگ
7 برِ شیر افگند و شیرش نخورد رخ آتبین گشت از آن هول زرد
8 بر آتش نهادند و آتش نسوخت رخ هرکس از خیرگی برفروخت
9 کرا پاک دادار دارد نگاه به شمشیر و آتش نگردد تباه
10 بفرمود کاو را به در افگنند وگرنه سرش را ز تن برکنند
11 زنش گفت: ای نامور شهریار ستیزه مکن خیره با کردگار
12 بود کاندر این کار، رازی بود که او در جهان سرفرازی بود
13 به من بخش تا همچو جان دارمش یکی دایه ی مهربان آرمش
14 نیرزد بدو گفت پروردنش نبینی چو خوکان سر و گردنش؟