نظر بگشا، نگه دانسته کن، از واعظ قزوینی غزل 622

1 نظر بگشا، نگه دانسته کن، در هر پر کاهی که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی

2 ز دلها، میتوانی ره ببزم قرب حق بردن که هر طاق دلی، آن بار گه را هست درگاهی

3 بساط بزم قرب حق، پر است از شیشه دلها مبادا ای زبان، غافل گذاری پای بیراهی؟!

4 بسان شعله خار، از دم گرم ستم بینان ستمگر را بود دست دراز و، عمر کوتاهی

5 بود ما و ترا ای خواجه، هر یک زین جهان بخشی ترا مال غم افزایی و، ما را درد غمکاهی

6 غنی را هست از زر کیسه دل پر ز نقد غم فقیران را ز بی چیزی، نباشد در جگر آهی

7 غم دنیا چو دایم میخوری ای خواجه از غفلت تو هم ز اجزای دنیائی، غم خود هم بخور گاهی؟!

8 چو مضرابی که هر ساعت، به تاری آشنا گردد دوم در انتظار دوست، هردم بر سر راهی

9 بچتر خسروی هر گز فرو نارد سر همت کسی کز سایه حق باشد او را چتر و خرگاهی

10 بود مردی زن نفس و هوای خود نگردیدن ولی پیش تو، مردی نیست غیر از قوت باهی

11 به پیش زنده دل، از عشق جانان در دل شبها گرامی تر بسی از عمر باشد مد هر آهی

12 عصا کن از تأمل در طریق گفتگو واعظ ره صد حرف بر خود وا مکن از حرف بیراهی