- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
2 آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
3 ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان احتراز از می جوشیده کنند از خامی
4 تا دلم در گره زلف دلارام افتاد بر سر آتش و آبست ز بیآرامی
5 عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
6 شیرگیران باردات همه در دام آیند تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
7 راستان سرو شمارندت اگر در باغی صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
8 راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی سرو بر جای فرو ماند ز بیاندامی
9 چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی