-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
2 بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
3 چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی
4 نیاید جز ز مه رویی طواف برجها کردن که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
5 برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
6 چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
7 چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
8 ببینی شاه قدوسی بیابی بیدهن بوسی ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
9 چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
10 چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
11 چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی