یکی پیر بد مرزبان از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 2

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

یکی پیر بد مرزبان هری

1 یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده ازهر دی

2 جهاندیده‌ای نام او بود ماخ سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ

3 بپرسیدمش تا چه داری بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد

4 چنین گفت پیرخراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه

5 نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و داننده روزگار

6 دگر گفت ما تخت نامی کنیم گرانمایگان را گرامی کنیم

7 جهان را بداریم در زیر پر چنان چون پدر داشت با داد و فر

8 گنه کردگانرا هراسان کنیم ستم دیدگان را تن آسان کنیم

9 ستون بزرگیست آهستگی همان بخشش و داد و شایستگی

10 بدانید کز کردگار جهان بد و نیک هرگز نماند نهان

11 نیاگان ما تاجداران دهر که از دادشان آفرین بود بهر

12 نجستند جز داد و بایستگی بزرگی و گردی و شایستگی

13 ز کهتر پرستش ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز

14 بهرکشوری دست و فرمان مراست توانایی و داد و پیمان مراست

15 کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا

16 که سرمایه شاه بخشایشست زمانه ز بخشش به آسایشست

17 به درویش برمهربانی کنیم بپرمایه بر پاسبانی کنیم

18 هرآنکس که ایمن شد از کار خویش برما چنان کرد بازار خویش

19 شما را بمن هرچ هست آرزوی مدارید راز از دل نیکخوی

20 ز چیزی که دلتان هراسان بود مرا داد آن دادن آسان بود

21 هرآنکس که هست از شما نیکبخت همه شاد باشید زین تاج وتخت

22 میان بزرگان درخشش مراست چوبخشایش داد و بخشش مراست

23 شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید

24 هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار نبیند دو چشمش بد روزگار

25 بخشنودی کردگار جهان بکوشید یکسر کهان و مهان

26 دگر آنک مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد

27 چو نیکی فزایی بروی کسان بود مزد آن سوی تو نارسان

28 میامیز با مردم کژ گوی که او را نباشد سخن جز بروی

29 وگر شهریارت بود دادگر تو بر وی بسستی گمانی مبر

30 گر ای دون که گویی نداند همی سخنهای شاهان بخواند همی

31 چو بخشایش از دل کند شهریار تو اندر زمین تخم کژی مکار

32 هرآنکس که او پند ما داشت خوار بشوید دل از خوبی روزگار

33 چوشاه از تو خشنود شد راستیست وزو سر بپیچی درکاستیست

34 درشتیش نرمیست در پند تو بجوید که شد گرم پیوند تو

35 ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد گنج

36 چو اندر جهان کام دل یافتی رسیدی بجایی که بشتافتی

37 چو دیهیم هفتاد بر سرنهی همه گرد کرده به دشمن دهی

38 بهر کار درویش دارد دلم نخواهم که اندیشه زو بگسلم

39 همی‌خواهم از پاک پروردگار که چندان مرا بر دهد روزگار

40 که درویش را شاد دارم به گنج نیارم دل پارسا را به رنج

41 هرآنکس که شد در جهان شاه فش سرش گردد از گنج دینار کش

42 سرش را بپیچم ز کنداوری نباید که جوید کسی مهتری

43 چنین است انجام و آغاز ما سخن گفتن فاش و هم راز ما

44 درود جهان آفرین برشماست خم چرخ گردان زمین شماست

45 چو بشنید گفتار او انجمن پر اندیشه گشتند زان تن بتن

46 سرگنج داران پر از بیم گشت ستمکاره را دل به دو نیم گشت

47 خردمند ودرویش زان هرک بود به دل‌ش اندرون شادمانی فزود

48 چنین بود تا شد بزرگیش راست هرآن چیز درپادشاهی که خواست

49 برآشفت وخوی بد آورد پیش به یکسو شد از راه آیین وکیش

50 هرآنکس که نزد پدرش ارجمند بدی شاد و ایمن زبیم گزند

51 یکایک تبه کردشان بی‌گناه بدین گونه بد رای و آیین شاه

52 سه مرد از دبیران نوشین روان یکی پیر ودانا و دیگر جوان

53 چو ایزد گشسب و دگر برزمهر دبیر خردمند با فر وچهر

54 سه دیگر که ماه آذرش بود نام خردمند و روشن دل و شادکام

55 برتخت نوشین روان این سه پیر چو دستور بودند وهمچون وزیر

56 همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد یکایک برآرد بناگاه گرد

57 همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس که روزی شوند اندرو ناسپاس

58 بایزد گشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بربند و زندانش ساخت

59 دل موبد موبدان تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

60 که موبد بد وپاک بودش سرشت بمردی ورا نام بد زردهشت

61 ازان بند ایزدگشسب دبیر چنان شد که دل خسته گردد به تیر

62 چو روزی برآمد نبودش زوار نه خورد ونه پوشش نه انده گسار

63 ز زندان پیامی فرستاد دوست به موبد که ای بنده را مغز و پوست

64 منم بی‌زواری به زندان شاه کسی را به نزدیک من نیست راه

65 همی خوردنی آرزوی آیدم شکم گرسنه رنج بفزایدم

66 یکی خوردنی پاک پیشم فرست دوایی بدین درد ریشم فرست

67 دل موبد از درد پیغام اوی غمی گشت زان جای و آرام اوی

68 چنان داد پاسخ که از کار بند منال ار نیاید به جانت گزند

69 ز پیغام اوشد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن

70 به زندان فرستاد لختی خورش بلرزید زان کار دل در برش

71 همی‌گفت کاکنون شود آگهی بدین ناجوانمرد بی‌فرهی

72 که موبد به زندان فرستاد چیز نیرزد تن ما برش یک پشیز

73 گزند آیدم زین جهاندار مرد کند برمن از خشم رخساره زرد

74 هم از بهر ایزد گشسب دبیر دلش بود پیچان و رخ چون زریر

75 بفرمود تا پاک خوالیگرش به زندان کشد خوردنیها برش

76 ازان پس نشست از بر تازی اسب بیامد به نزدیک ایزد گشسب

77 گرفتند مر یکدگر را کنار پر از درد ومژگان چو ابر بهار

78 ز خوی بد شاه چندی سخن همی‌رفت تا شد سخنها کهن

79 نهادند خوان پیش ایزدگشسب گرفتند پس واژ و برسم بدست

80 پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود به زمزم همی‌گفت و موبد شنود

81 ز دینار وز گنج وز خواسته هم از کاخ و ایوان آراسته

82 به موبد چنین گفت کای نامجوی چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی

83 که گر سرنپیچی ز گفتار من براندیشی از رنج و تیمار من

84 که از شهریاران توخورده‌ام تو را نیز در بر بپرورده‌ام

85 بدان رنج پاداش بند آمدست پس از رنج بیم گزند آمدست

86 دلی بیگنه پرغم ای شهریار به یزدان نمایم به روز شمار

87 چوموبد سوی خانه شد در زمان ز کارآگهان رفت مردی‌دمان

88 شنیده یکایک بهرمزد گفت دل شاه با رای بد گشت جفت

89 ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت به زندان فرستاد و او را بکشت

90 سخنهای موبد فراوان شنید بروبر نکرد ایچ گونه پدید

91 همی‌راند اندیشه برخوب و زشت سوی چاره کشتن زردهشت

92 بفرمود تا زهر خوالیگرش نهانی برد پیش دریک خورش

93 چو موبد بیامد بهنگام بار به نزدیکی نامور شهریار

94 بدو گفت کامروز ز ایدر مرو که خوالیگری یافتستیم نو

95 چو بنشست موبد نهادند خوان ز موبد بپالود رنگ رخان

96 بدانست کان خوان زمان ویست همان راستی در گمان ویست

97 خورشها ببردند خوالیگران همی‌خورد شاه از کران تا کران

98 چو آن کاسه زهر پیش آورید نگه کرد موبد بدان بنگرید

99 بران بدگمان شد دل پاک اوی که زهرست بر خوان تریاک اوی

100 چوهرمز نگه کرد لب را ببست بران کاسه زهر یازید دست

101 بران سان که شاهان نوازش کنند بران بندگان نیز نازش کنند

102 ازان کاسه برداشت مغز استخوان بیازید دست گرامی بخوان

103 به موبد چنین گفت کای پاک مغز تو راکردم این لقمهٔ پاک ونغز

104 دهن بازکن تا خوری زین خورش کزین پس چنین باشدت پرورش

105 بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر وافسرت

106 کزین نوشه خوردن نفرماییم به سیری رسیدم نیفزاییم

107 بدو گفت هرمز به خورشید وماه به پاکی روان جهاندار شاه

108 که بستانی این نوشه ز انگشت من برین آرزو نشکنی پشت من

109 بدو گفت موبد که فرمان شاه بیامد نماند مرا رای و راه

110 بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت همی‌راند تا خانهٔ خویش تفت

111 ازان خوردن ز هر باکس نگفت یکی جامه افگند ونالان بخفت

112 بفرمود تا پای زهر آورند ازان گنجها گر ز شهر آورند

113 فرو خورد تریاک و نامد به کار ز هرمز به یزدان بنالید زار

114 یکی استواری فرستاد شاه بدان تا کند کار موبد نگاه

115 که آن زهرشد بر تنش کارگر گر اندیشهٔ ما نیامد ببر

116 فرستاده را چشم موبد بدید سرشکش ز مژگان برخ بر چکید

117 بدو گفت رو پیش هرمزد گوی که بختت ببر گشتن آورد روی

118 بدین داوری نزد داور شویم بجایی که هر دو برابر شویم

119 ازین پس تو ایمن مشو از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی

120 تو پدرود باش ای بداندیش مرد بد آید برویت ز بد کارکرد

121 چو بشنید گریان بشد استوار بیاورد پاسخ بر شهریار

122 سپهبد پشیمان شد از کار اوی بپیچید ازان راست گفتار اوی

123 مر آن درد را راه چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید

124 بمرد آن زمان موبد موبدان برو زار وگریان شده بخردان

125 چنینست کیهان همه درد و رنج چه یازد بتاج وچه نازی به گنج

126 که این روزگار خوشی بگذرد زمانه نفس را همی‌بشمرد

127 چوشد کار دانا بزاری به سر همه کشور از درد زیر و زبر

128 جهاندار خونریز و ناسازگار نکرد ایچ یاد از بد روزگار

129 میان تنگ خون ریختن را ببست به بهرام آذرمهان آخت دست

130 چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند به پیش خود اندر به زانو نشاند

131 بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من تیزی و بدخوی

132 چو خورشید بر برج روشن شود سرکوه چون پشت جوشن شود

133 تو با نامداران ایران بیای همی‌باش در پیش تختم بپای

134 ز سیمای برزینت پرسم سخن چو پاسخ گزاری دلت نرم کن

135 بپرسم که این دوستار توکیست بدست ار پرستنده ایزدیست

136 تو پاسخ چنین ده که این بدتنست بداندیش وز تخم آهرمنست

137 وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه پرستنده و تخت و مهر و کلاه

138 بدو گفت بهرام کایدون کنم ازین بد که گفتی صدافزون کنم

139 بسیمای برزین که بود از مهان گزین پدرش آن چراغ جهان

140 همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند که پیراهن مهر بیرون کند

141 چو پیدا شد آن چادر عاج گون خور از بخش دوپیکر آمد برون

142 جهاندار بنشست بر تخت عاج بیاویختند آن بهاگیر تاج

143 بزرگان ایران بران بارگاه شدند انجمن تا بیامد سپاه

144 ز در پرده برداشت سالار بار برفتند یکسر بر شهریار

145 چو بهرام آذرمهان پیشرو چو سیمان برزین و گردان نو

146 نشستند هریک به آیین خویش گروهی ببودند بر پای پیش

147 به بهرام آذرمهان گفت شاه که سیمای برزین بدین بارگاه

148 سزاوار گنجست اگر مرد رنج که بدخواه زیبا نباشد به گنج

149 بدانست بهرام آذرمهان که آن پرسش شهریار جهان

150 چگونست وآن راپی و بیخ چیست کزان بیخ اورا بباید گریست

151 سرانجام جز دخمهٔ بی‌کفن نیابد ازین مهتر انجمن

152 چنین داد پاسخ که ای شاه راد زسیمای بر زین مکن ای یاد

153 که ویرانی شهر ایران ازوست که مه مغز بادش بتن بر مه پوست

154 نگوید سخن جز همه بتری بر آن بتری بر کند داوری

155 چو سیمای برزین شنید این سخن بدو گفت کای نیک یار کهن

156 ببد برتن من گوایی مده چنین دیو را آشنایی مده

157 چه دیدی ز من تا تو یار منی ز کردار و گفتار آهرمنی

158 بدو گفت بهرام آذرمهان که تخمی پراگنده‌ای در جهان

159 کزان بر نخستین توخواهی درود از آتش نیابی مگر تیره دود

160 چو کسری مرا و تو را پیش خواند بر تخت شاهنشهی برنشاند

161 ابا موبد موبدان برزمهر چوایزدگشسب آن مه خوب چهر

162 بپرسید کین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست با فرهی

163 بکهتر دهم گر به مهتر پسر که باشد بشاهی سزاوارتر

164 همه یکسر از جای برخاستیم زبان پاسخش را بیاراستیم

165 که این ترکزاده سزاوارنیست بشاهی کس او را خریدار نیست

166 که خاقان نژادست و بد گوهرست ببالا و دیدار چون مادرست

167 تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست کنون زین سزا مر تو را این جزاست

168 گوایی من از بهر این دادمت چنین لب به دشنام بگشادمت

169 ز تشویر هرمز فروپژمرید چو آن راست گفتار او را شنید

170 به زندان فرستادشان تیره شب وز ایشان ببد تیز بگشاد لب

171 سیم شب چو برزد سر از کوه ماه ز سیمای برزین بپردخت شاه

172 به زندان دزدان مر او را بکشت ندارد جز از رنج و نفرین بمشت

173 چو بهرام آذرمهان آن شنید که آن پاکدل مرد شد ناپدید

174 پیامی فرستاد نزدیک شاه که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

175 تو دانی که من چند کوشیده‌ام که تا رازهای تو پوشیده‌ام

176 به پیش پدرت آن سزاوار شاه نبودم تو را جز همه نیکخواه

177 یکی پند گویم چوخوانی مرا بر تخت شاهی نشانی مرا

178 تو را سودمندیست از پند من به زندان بمان یک زمان بند من

179 به ایران تو راسودمندی بود خردمند را بی‌گزندی بود

180 پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید

181 که بهرام را پیش شاه آورد بدان نامور بارگاه آورد

182 شب تیره بهرام را پیش خواند به چربی سخن چند با او براند

183 بدو گفت برگوی کان پند چیست که ما را بدان روزگار بهیست

184 چنین داد پاسخ که در گنج شاه یکی ساده صندوق دیدم سیاه

185 نهاده به صندوق در حقه‌ای بحقه درون پارسی رقعه‌ای

186 نبشتست بر پرنیان سپید بدان باشد ایرانیان را امید

187 به خط پدرت آن جهاندار شاه تو را اندران کرد باید نگاه

188 چوهرمز شنید آن فرستاد کس به نزدیک گنجور فریادرس

189 که در گنجهای پدر بازجوی یکی ساده صندوق و مهری بروی

190 بران مهر بر نام نوشین‌روان که جاوید بادا روانش جوان

191 هم اکنون شب تیره پیش من آر فراوان بجستن مبر روزگار

192 شتابید گنجور و صندوق جست بیاورد پویان به مهر درست

193 جهاندار صندوق را برگشاد فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد

194 به صندوق در حقه با مهر دید شتابید وزو پرنیان برکشید

195 نگه کرد پس خط نوشین‌روان نبشته بران رقعهٔ پرنیان

196 که هرمز بده سال و بر سر دوسال یکی شهریاری بود بی‌همال

197 ازان پس پرآشوب گردد جهان شود نام و آواز او درنهان

198 پدید آید ازهرسویی دشمنی یکی بدنژادی وآهرمنی

199 پراگنده گردد ز هر سو سپاه فروافگند دشمن او را ز گاه

200 دو چشمش کند کور خویش زنش ازان پس برآرند هوش از تنش

201 به خط پدر هرمز آن رقعه دید هراسان شد و پرنیان برکشید

202 دوچشمش پر از خون شد و روی زرد ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد

203 چه جستی ازین رقعه اندرهمی بخواهی ربودن ز من سرهمی

204 بدو گفت بهرام کای ترک زاد به خون ریختن تا نباشی تو شاد

205 توخاقان نژادی نه از کیقباد که کسری تو را تاج بر سر نهاد

عکس نوشته
کامنت
comment