1 شبی آن پسر دل من ستد، اگر این طرف گذری کند چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثری کند
2 دل و جان فدای نگاه او، چو برای کشتن چون منی نگرد به سوی من و سخن به کرشمه با دگری کند
3 سخن وی است و سرشک من، چو کنم نظاره روی او که به کام او شکری نهد، به دهان من جگری کند
4 ز سم سمند تو خاک ره که ز درد دل به برافگنم به از آن مفرح و آن دوا که دوا نه درد سری کند
5 نگهی به خسرو خسته دل، سخنی کند که رسم به تو مشنو، دلا، تو حدیث او که بهانه با دگری کند