- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود روزی خواجه ای سالار کرد می کشیدی درد و می نوشید درد
2 کیسه های سیم و زر بر هم نهاد عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد
3 شیشه ای بودش پر از نقش و خیال اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد
4 بر سر پل ساخت خواجه خانه ای سیل آمد ناگه آن خانه ببرد
5 هر کجا دیدیم رند سرخوشی بود و نابود جهان یک سَر شمرد
6 گر به صورت عارفی رفت از جهان جان امانت داشت با جانان سپرد
7 خلعتی از جامهٔ سید بپوش ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد