روزی به سر کوی خرابات از خواجوی کرمانی غزل 647

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

روزی به سر کوی خرابات رسیدم

1 روزی به سر کوی خرابات رسیدم در کوی خرابان یکی مغبچه دیدم

2 از چشم بشد ظلمت و سرچشمهٔ خضرم چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم

3 نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم

4 در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری در عالم جان معنی آن می‌طلبیدم

5 تا شیشهٔ خودبینی و هستی نشکستم یک جرعه به کام از می لعلش نچشیدم

6 ساکن نشدم در حرم کعبهٔ وحدت تا بادیهٔ عالم کثرت نبریدم

7 با من سخن از درس و کتب خانه مگوئید اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم

8 ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم

9 تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم سجاده گرو کردم وز نار خریدم

10 بردار شدم تا بدهم داد انا الحق معنی انا الحق ز سردار شنیدم

11 خواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کن زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر