1 یکدمت خود غم دلم دارد گرچه دل غم بغم نینگارد
2 می نیارد، خجند با غم تو می کیم چرخ هم نمی یارد
3 قد من خم نهد سر زلفت اگر او اوست حد آن دارد
4 هر تُنک می ز صاف نگریزد مرد باید که درد بگسارد
5 تا نگردد اثیر تر دامن گرد طوفان فتنه می بارد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 پای دار، ای کوی گردون زخم چوگان در رسید هم نبردان را خبر کن، مرد میدان در رسید
2 عشق را گو، دیده مفرش دار، چون دلبر نشست جسم را گو، دست درکش گیر، چون جان در رسید
1 ماهی ز آستین معالی در او فتاد سر وی ز بوستان معانی بر او فتاد
2 شهباز شیر گیر اجل پی بریده شد یکران تیز کام هنر در سر او فتاد
1 چو شب وقایه برانداخت، از رخ گردون نهاد کام، عروس افق ز حجله برون
2 هلال پرده ی هاله بسوخت چون لیلی خروس پرده ی ناله بساخت چون مجنون
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به