-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
2 مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد
3 از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد
4 با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
5 نوشداروی من از لعل تو میفرمایند بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد
6 ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد
7 گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
8 راستی گر چه ببالای تو میماند سرو نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
9 خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد