1 رو درد گزین درد گزین درد گزین زیرا که دگر چاره نداریم جزین
2 دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین چون درد نباشدت از آن باش حزین
1 آن غریبی خانه میجست از شتاب دوستی بردش سوی خانهٔ خراب
2 گفت او این را اگر سقفی بدی پهلوی من مر ترا مسکن شدی
1 روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
2 روستایی شد در آخر سوی گاو گاو را میجست شب آن کنجکاو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند