1 بر آتش چو دیک تو خود را میجو میجوش تو خودبخود مرو بر هر سو
2 مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو
1 قصهٔ شاه و امیران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد
2 دور ماند از جر جرار کلام باز باید گشت و کرد آن را تمام
1 آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را کرد اشارت که بیا
2 کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست جد گود فرزندکم تحقیر نیست
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو