آه از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2469

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی

1 آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی

2 آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی

3 کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی

4 همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی

5 گر چه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی

6 جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی

7 چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش بوک به بوی طره‌اش بر سر آن رسن رسی

8 زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی

9 حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی

10 لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر