ای زلف و عارض از امیر معزی نیشابوری قصیده 35

امیر معزی نیشابوری

آثار امیر معزی نیشابوری

امیر معزی نیشابوری

ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب

1 ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب

2 بایسته آفرید و بدیع آفریدگار هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب

3 گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب

4 از غم بود که گاه نهار و گه کسوف دارند روی خویش دژم ابر و افتاب

5 در چهرهٔ بدایع اگر خصل ‌بشمرند در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب

6 پس چون کنند گاه بدایع برابری با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب

7 در دست تو چو باغ اِرم ‌گشت و شهر عاد چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب

8 ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب

9 از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب

10 هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید آور‌ه‌اند هر دو به هم ابر و آفتاب

11 تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب

12 چون تو شوی سوار به‌خدمت همی شوند اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب

13 فرخ مجیر دولت عالی علی که هست دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب

14 صَدْ‌ری که پیش هِمّت و احسان او شدند از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب

15 بخت و قضا روند همی بر مراد او چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب

16 درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب

17 دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب

18 با او به‌گاه بخشش اگر همسری‌ کنند بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب

19 آرند فوج‌ فوج به جنگ مخالفانش از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب

20 خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب

21 وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب

22 با عدل او دریغ ندارند ظل و نور در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب

23 بی‌عدل او نه سایه دهند و نه روشنی اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب

24 ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب

25 هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم ننموده‌اند رنج و الم ابر و آفتاب

26 مولع‌ترند تا که وجود تو دیده‌اند بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب

27 گر دهر بی‌رضای تو روزی به‌کس دهد زان ‌مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب

28 باریدنی به شرط و شعاعی به‌ اعتدال کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب

29 اندر ازل به مصلحت روزگار تو گویی که خورده‌اند قسم ابر و آفتاب

30 دارند روز بزم تو و روز رزم تو بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب

31 چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب

32 تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب

33 گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز از بلخ تا به‌کالف زم ابر و آفتاب

34 در باغ عمر خصم تو جستند مدتی نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب

35 در آب و در نبات به‌تاثیر فعل خویش کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب

36 ای ملک پروری که نیارند زد همی بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب

37 گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب

38 در باغها به جود تو در تیر و در بهار دینارگسترند و درم ابر و آفتاب

39 وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب

40 فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب

41 وین طرفه تر،‌که جان و دلم راگسسته‌اند در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب

42 بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب

43 سودای مال هم تو بری از دماغ من جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب

44 بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم گویی مراست در دل و فَمْ‌ ابر و آفتاب

45 تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب

46 تا در خورند تربیت و نفع خلق را از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب

47 شخص مبارک تو حکم باد درکرم راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب

48 گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری خوانده تورا امام اُ‌مم ابر و آفتاب

49 مجلس‌گه شراب وکف ساغر تورا خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب

50 زایوان تو شنیده به‌شادی هزار عید آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب

عکس نوشته
کامنت
comment