- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب
2 بایسته آفرید و بدیع آفریدگار هم زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب
3 گهگه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب
4 از غم بود که گاه نهار و گه کسوف دارند روی خویش دژم ابر و افتاب
5 در چهرهٔ بدایع اگر خصل بشمرند در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب
6 پس چون کنند گاه بدایع برابری با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب
7 در دست تو چو باغ اِرم گشت و شهر عاد چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب
8 ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب
9 از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب
10 هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید آورهاند هر دو به هم ابر و آفتاب
11 تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب
12 چون تو شوی سوار بهخدمت همی شوند اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب
13 فرخ مجیر دولت عالی علی که هست دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب
14 صَدْری که پیش هِمّت و احسان او شدند از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب
15 بخت و قضا روند همی بر مراد او چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب
16 درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب
17 دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب
18 با او بهگاه بخشش اگر همسری کنند بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب
19 آرند فوج فوج به جنگ مخالفانش از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب
20 خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب
21 وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب
22 با عدل او دریغ ندارند ظل و نور در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب
23 بیعدل او نه سایه دهند و نه روشنی اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب
24 ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب
25 هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم ننمودهاند رنج و الم ابر و آفتاب
26 مولعترند تا که وجود تو دیدهاند بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب
27 گر دهر بیرضای تو روزی بهکس دهد زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب
28 باریدنی به شرط و شعاعی به اعتدال کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب
29 اندر ازل به مصلحت روزگار تو گویی که خوردهاند قسم ابر و آفتاب
30 دارند روز بزم تو و روز رزم تو بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب
31 چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب
32 تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب
33 گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز از بلخ تا بهکالف زم ابر و آفتاب
34 در باغ عمر خصم تو جستند مدتی نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب
35 در آب و در نبات بهتاثیر فعل خویش کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب
36 ای ملک پروری که نیارند زد همی بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب
37 گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب
38 در باغها به جود تو در تیر و در بهار دینارگسترند و درم ابر و آفتاب
39 وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب
40 فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب
41 وین طرفه تر،که جان و دلم راگسستهاند در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب
42 بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب
43 سودای مال هم تو بری از دماغ من جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب
44 بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم گویی مراست در دل و فَمْ ابر و آفتاب
45 تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب
46 تا در خورند تربیت و نفع خلق را از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب
47 شخص مبارک تو حکم باد درکرم راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب
48 گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری خوانده تورا امام اُمم ابر و آفتاب
49 مجلسگه شراب وکف ساغر تورا خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب
50 زایوان تو شنیده بهشادی هزار عید آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب