1 ای دیده، بیش در رخ جانان نظر مکن ور می کنی بر آن بت بیدادگر مکن
2 ای دل، نماند طاقت آنم که بشنوم با من همه بکن، سخن آن پسر مکن
3 می رفت و من به خاک نهاده سر عزیز در وی ندید، یارب از این خوارتر مکن
4 جان خواهدم برآمدن، ای باد، زینهار از زیر موی زلف پریشان وتر مکن
5 گفتم «نماند خواب و خورم در غم تو» گفت «آخر نه عاشقی، سخن خواب و خور مکن »
6 ای شهسوار، شکل تو ما را خراب کرد یک مردمی بکن که از اینسو گذر مکن
7 ای ماه نو، ز حلقه به گوشان بندگیت ما بنده ایم، حلقه در آن گوش در مکن
8 خسرو بر آستان تو افتاد و خاک شد خواهی در او نظر کن و خواهی نظر مکن
دیدگاهها **