1 اکنون که چمن گشت ز گلزار بهشتی ساقی می گلگون بطلب بر لب کشتی
2 زنگ غمت از دل می گلرنگ برد پاک بشنو که چنین گفت مرا پاک سرشتی
3 گر محتسبت بر کدوی باده زند سنگ بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی
4 آمرزش نقد است کسی را که در اینجا یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
5 جهل من و ظلم تو فلک را چه تفاوت آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی
6 بر خاک در خواجه که ایوان جلالت گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی
7 ترسا بچهای دوش همیگفت که حافظ حیف است که مردم کند آهنگ کنشتی