- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود این بود کان نور چشم از دیده من میرود
2 دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش پایم از جا، صبرم از دل، جانم از تن میرود
3 همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمنسوز من وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
4 دامن چون دامن صحراست دایم لالهزار بس که خون دل ز چشمم تا به دامن میرود
5 چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
6 خلق پندارند کآتش در سرای من فتاد شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
7 سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت اهلی دیوانه از جورش به گلخن میرود