نیست جان رفتن که نور از از اهلی شیرازی غزل 478

اهلی شیرازی

آثار اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

نیست جان رفتن که نور از چشم روشن می‌رود

1 نیست جان رفتن که نور از چشم روشن می‌رود این بود کان نور چشم از دیده من می‌رود

2 دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش پایم از جا، صبرم از دل، جانم از تن می‌رود

3 همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن‌سوز من وه که از آه درون دودم به خرمن می‌رود

4 دامن چون دامن صحراست دایم لاله‌زار بس که خون دل ز چشمم تا به دامن می‌رود

5 چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز می‌گذارد چشم ما و سوی گلشن می‌رود

6 خلق پندارند کآتش در سرای من فتاد شب چو دود دل ز آهم سوی روزن می‌رود

7 سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت اهلی دیوانه از جورش به گلخن می‌رود

عکس نوشته
کامنت
comment