- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سواران نوشان چو بشتافتند به بیت المقدس خبر یافتند
2 که شاه جهان رفت زی باختر همان کوش با لشکرش سربسر
3 از آن جا سوی باختر تاختند روان از غم و رنج بگداختند
4 شتابان رسیدند نزیک کوش نه با مرد کوش و نه با اسب توش
5 چو پیغام و نامه بدید و بگفت برآشفت و از غم همه شب نخفت
6 چو رنگ شب تیره گون پاک شد ابا نامه نزدیک ضحاک شد
7 فرستادگان را بر شاه خواند شنیده همه پیش او باز راند
8 برآشفت ضحاک و با کوش گفت که با باد باید که باشی توجفت
9 ز لشکر بدو داد پانصد هزار سواران رزم و دلیران کار
10 بدو داد منشور خاور تمام شه خاورش گفت در نامه نام
11 فراوانش بخشید هرگونه چیز ز دینار، وز تاج و ز تخت نیز
12 هم از یاره و افسر خسروان هم از اسب و ساز و سلیح گوان
13 بدو گفت دشمن بنیرو بود که دو سال دارای چین او بود
14 چنان رو که ناگه بر او برزنی بن و بیخ دشمن همه برکنی
15 ببوسید روی زمین پیش شاه وز آن پس برون برد لشکر به راه