- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی
2 نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی
3 نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی
4 بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی
5 شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی
6 کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی
7 تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی