نه عقلی و نه ادراکی از شهریار گزیدهٔ غزلیات 145

نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی

1 نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی

2 نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی

3 نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی

4 بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی

5 شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی

6 کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی

7 تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی

عکس نوشته
کامنت
comment