نگین خاتم دلهاست در دندانش از واعظ قزوینی غزل 420

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

نگین خاتم دلهاست در دندانش

1 نگین خاتم دلهاست در دندانش چکیده جگر خون ماست مرجانش

2 کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش

3 بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش

4 از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!

5 ز سبز گشتن پشت لبش، منال ای دل که بوده است چنین سرنوشت مرجانش

6 کشیده خنجر بیداد و، من ازین ترسم که دست خون شهیدی رسد بدامانش

7 نه لایق است دگر حرف عشق واعظ را که اشک و آه بود خال و زلف جانانش!

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر