-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم
2 مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم
3 میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم
4 مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم
5 مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم
6 بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم
7 چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم
8 به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم
9 چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
10 تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم