1 نسیم زلف تو دل را درون بجنباند بلاست چشم تو چون تیغ خون بجنباند
2 چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب بسا که سلسله های جنون بجنباند
3 یکی نمی زند و دل همی برد چشمت چو جادویی که لب اندر فسون بجنباند
4 بسوخت جانم و روزی دلش نشد که به درد سری به سوز من بی سکون بجنباند
5 بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهی ز خواب پهلوی بخت نگون بجنباند
6 میان خلق مگیرم که ناله ای دارم که دردهای کهن از درون بجنباند
7 تو پا به هوش نه، ای مست نازپرورده که عرش را دم خسرو ستون بجنباند