-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
2 هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش
3 ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
4 گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
5 لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
6 یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
7 گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
8 زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
9 باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
10 خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
11 باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
12 من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
13 در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
14 دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
15 مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش