بت من به طعنه از جلال الدین محمد مولوی غزل 2845

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی

1 بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی

2 صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی

3 شده‌ام خراب لیکن قدری وقوف دارم که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی

4 صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی

5 کرم تو است این هم که شراب برد عقلم که اگر به عقل بودی شکافدی ز شادی

6 قدحی به من بدادی که همی‌زنم دو دستک که به یک قدح برستم ز هزار بی‌مرادی

7 به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی

عکس نوشته
کامنت
comment