1 غم دل زان خورم کانجاست آن بالای چون سیمش وگر نه دل که دشمن شد مرا، چه جای تعظیمش
2 دهانش میم مقصود است و صد سبق از غمش خواندم نشد ممکن که یک روزی نهم انگشت بر میمش
3 هزاران جان مسکینان دو نیم است از دهان او که آن سلطان بخنده می کند هر لحظه دو نیمش
4 دلم را بذل جان فرمود پیراهن که می لرزد بسان مدخلان ترسم بران اندام چون سیمش
5 مبادا حسن او را روز نیکو جز همان رویش که بهر کشتن ما ناز و شوخی کرد تعلیمش
6 حکیم آن ماه را با من قران گفت و نمی دانم که خواهم بوسه داد و یا بخواهم سوخت تقویمش
7 جهانی خوشدلی بودم که ناگه زد غمش بر من نبینی یک ده آبادان کنون در هفت اقلیمش
8 وصیت می کنم جان را که هر دم بر سرش گردی وصیت این کنم باری چو خواهم کرد تسلیمش
9 به کویش رفت خسرو تا دل گم گشته را جوید بدیدش ناگهانی و فتاد از بهر جان بیمش