1 دل و جان مرا زاندازه و بگذشت آرزوی تو بباید خون من تا جان کنم قربان خوی تو
2 دلم بستی چو در زلف درازش آن قدر رشته که گردد هر زمان گرد سر هر تار موی تو
3 تو خود هم زین دل پر خون برون بر حال دل، جانا که من گفتن نمی آرم بر آن خوی نکوی تو
4 نمازت را به خون بودی وضوی مردم دیده چو خون کم شد تیمم می کند از خاک کوی تو
5 تو خوش خوش می روی چون گل به پیشت بادپا خندان هزاران جان سرگشته دوان دنبال بوی تو
6 به راهت خاک گشته عاشقانست و تو در جولان مبادا کان چنین گردی نشنید گرد روی تو
7 نمی یابد خبر خلق از دل گم گشته جز آن دم که بوی خون دلها باد می آرد ز سوی تو
8 نه بر تو بلکه هم بر دیده خود می نهم منت اگر دزدیده پا گردم ز بهر جست و جوی تو
9 من و شبها و بیداری و حیرانی و خاموشی که محرم نیست خسرو را زبان در گفت و گوی تو
دیدگاهها **