- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سر من به سجده هر دم به ستانه ای درآید جگر اندر آستانش به بهانه ای در آید
2 قد تست همچو تیری که درون جان نشیند چو درون سینه من گذرانه ای در آید
3 در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا ز پی شفاعت من به میانه ای در آید
4 ز فسانه خواب خیزد، ولی اندر این که خسپد اگر این حکایت من به فسانه ای در آید
5 دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد؟ شب ماهتاب دزدی که به خانه ای در آید
6 ز غمت چنانست سوزم که زبان کنم تصور به دهن ز آتش دل چو زبانه ای در آید
7 سحری بود، خدایا که حریف من ز جایی همه شب شراب خورده سحرانه ای در آید
8 صنما، بیا که خسرو ز برای تست هر شب در دیده باز کرده که فلانه ای در آید