-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آههای آتشینم پردههای شب بسوخت بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
2 دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
3 جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
4 پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
5 روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب پردهٔ دیگر به یاربهای دیگرشب بسوخت
6 هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
7 باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت