1 می نیاید چشم من بر آستان او گذر دولت دستی که دارد در میان او گذر
2 باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست بلبل محروم را در بوستان او گذر
3 ناوک مهرش گذشت و ای قدر، روزی نکرد این قدر اندر دل نامهربان او گذر
4 او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک حیف باشد چون منی را بر زبان او گذر
5 سرگذشتی باز گویی از دل من زینهار ای صبا، گرافتدت روزی به جان او گذر
6 چون رود جان شهیدان بر فلک، جان مرا کشته اویم مباد از آستان او گذر
7 عشق، بس ناخوش بلایی لیکن ار بوسی زمن خاک او خوش، کاین بلا دارد ز جان او گذر
8 جان من از صبر می پرسی ،دل ما را بپرس زانکه این معنی ندارد در کمان او گذر
9 هر شبی کاندر دل خسرو گذشتی شب نخفت کرد گویی ناوکی در استخوان او گذر