برآمد ماهم از میدان از خواجوی کرمانی غزل 817

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

برآمد ماهم از میدان سواره

1 برآمد ماهم از میدان سواره ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

2 گرفته از میان ماکناری ولی ما غرقهٔ خون بر کناره

3 شود در گردن جانم سلاسل خیال زلف او شبهای تاره

4 برویم گر بخندد چرخ گوید مگر در روز می‌بینیم ستاره

5 چو در خاکم نهند از گوشهٔ چشم کنم در گوشهٔ چشمش نظاره

6 تعالی‌الله چنان زیبا نگاری برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

7 چو در طرف کمر بند تو بینم ز چشم من بیفتد لعل پاره

8 وضو سازم به آب چشم و هر دم کنم برخاک کویت استخاره

9 اگر عشقت بریزد خون خواجو بجز بیچارگی با او چه چاره

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر