کوهکن چون بر نیامد با دل از اهلی شیرازی غزل 898

اهلی شیرازی

آثار اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش

1 کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش

2 کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش

3 گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش

4 تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است خشک برجا مانده سرو از خجلت بالای خویش

5 سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد گر تو هم در رقص آری قامت رعنای خویش

6 در خیال برق وصلت می پزم سودای خام میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش

7 چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش

عکس نوشته
کامنت
comment