1 بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
2 چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
3 چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
4 ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
5 تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکی قصد قربانِ من است آن ترک کافر کیش را
6 سالها لاف گدایی زد خیالی و هنوز همچنان سودای سلطانی ست نادرویش را