محتسب از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 58

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

محتسب در نیم شب جایی رسید

1 محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید

2 گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

3 گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

4 گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن

5 دور می‌شد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب

6 گفت او را محتسب هین آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن

7 گفت گفتم آه کن هو می‌کنی گفت من شاد و تو از غم منحنی

8 آه از درد و غم و بیدادیست هوی هوی می‌خوران از شادیست

9 محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز

10 گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا

11 گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو

12 گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

13 من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی

عکس نوشته
کامنت
comment