- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید
2 گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
3 گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
4 گفت آنچ خوردهای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن
5 دور میشد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب
6 گفت او را محتسب هین آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن
7 گفت گفتم آه کن هو میکنی گفت من شاد و تو از غم منحنی
8 آه از درد و غم و بیدادیست هوی هوی میخوران از شادیست
9 محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز
10 گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا
11 گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو
12 گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
13 من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی