- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 منا دیگران را بفرمود شاه که برگشت تازان به پیش سپاه
2 که هر کس کز این مایه ور لشکرید زمین خلایق به پی مسپرید
3 نباید که آن خاک بیند سوار جز آن گه که فرمان دهد شهریار
4 وزآن پس نویسنده را پیش خواند به پاسخ فراوان سخنها براند
5 چنین گفت کاین نامه برخواندم فرستاده را پیش بنشاندم
6 بپرسیدم از دانش و رای تو پسندیدم این جای بر جای تو
7 تو را گر نبودی دل هوشیار برآوردی از تو زمانه دمار
8 ولیکن خرد کار بستی نخست کنون تاج و تخت مهی آنِ توست
9 چرا آن جفا پیشه ی تیره هوش نیامد کمر بسته نزدیک کوش
10 چو پیش آمدی همچو تو بنده وار همان گه ز ما یافتی زینهار
11 چو در شهر با من برآراست جنگ بکندمش کاخ و ندادم درنگ
12 چو پنداشت کان باره گردون شده ست کنون پست مانند هامون شده ست
13 سزای وی این بود و پاداشش این تو نیز اندر این کار بهتر ببین
14 کمر بر میان بند و پیش من آی چو خواهی که مانَد به تو تخت و جای
15 اگر رزم بودی تو را نیز رای بهای زمانه ببردی ز جای
16 سر سال فرّخ چو آید فراز فرستی سوی گنج ما ساو و باز
17 غلام و کنیزک ز هر یک هزار به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
18 که مشکوی ما را بشایند و بس به لب نارسیده لب هیچ کس
19 دگر هرچه پُرمایه داری ز گنج سوی ما فرستی که دیدیم رنج
20 چو کردی چنین، رَستی از چنگ من نبینی سر تیغ و آهنگ من