-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
2 صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
3 سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
4 اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
5 بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
6 چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
7 چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟ که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم