- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را شادمان یابم دل امیدوار خویش را
2 شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را
3 شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را
4 خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام در میان خاک در آبدار خویش را
5 مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را
6 می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را
7 دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را