- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد این غمزده با حال پراکنده نسازد
2 شیرین دهنش نازده صنع خدایست ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
3 سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی عیبش همه آن است که با بنده نسازد
4 اکنون که مرا کشت، بگویند که باری خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
5 جانا، ز غمت مردم و از جور برستم گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
6 گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟
7 آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد