بساز چارهٔ این دردمند از خواجوی کرمانی غزل 816

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بساز چارهٔ این دردمند بیچاره

1 بساز چارهٔ این دردمند بیچاره که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره

2 چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره

3 دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون ببام دیده برآید روان بنظاره

4 مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره

5 حجاب روز مکن زلف را چو می‌دانی که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره

6 بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره

7 دلم ببوی تو بر باد رفت و می‌بینم که در هوا طیران می کند چو طیاره

8 ضرورتست ببیچارگی رضا دادن چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره

9 مراد خواجو ازو اتصال روحانیست نه همچو بیخبران حظ نفس اماره

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر