-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بخت اگر یاری دهد چون جان در آغوشش کنم تلخ گوید ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
2 بر سر من عقل، اگر دعوی هشیاری کند روی تو بنمایم و از خویش بیهوشش کنم
3 آتش عشقش فرو پوشم درین شخص چوکاه شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
4 سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
5 آفتاب عارض آن مه که در یاد من است کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
6 کو سگی از کوی تو تا از برای زندگی من دم او گیرم و چون حلقه درگوشش کنم
7 آشنا باید که گیرد دست خسرو، زان زمین هین در آبم، زانکه چون دریاست، در جوشش کنم