1 شبهای عاشق را گهی صبح طرب کمتر دمد کز ناوک غمزه زنان پیکانش در بستر دمد
2 شیرین نباتی خاسته گرد لب شکر فشانش شیرین چرا نبود، بگو، آن سبزه کز شکر دمد
3 هر شب که آید بر دلم آن غمزه خونریز او هر موی من خاری شود، زان غنچه خون تر دمد
4 من کشته یک پاسخش، او در سخن با دیگران من مرده روح اللهم، دم جانب دیگر دمد
5 از بسکه سرها خاک شد، دلها هم اندر کوی او نبود عجب، گر از زمین دل روید و یا سر دمد
6 تا سوخته نبود دلی، در وی نگیرد سوز من آتش کجا خیزد کسی، گر دم به خاکستر دمد
7 گفتم که، ای خورشید حشر، آخر ازین سو تابشی گفتا که خسرو، باش تا صبح قیامت بردمد