1 عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند
2 خفتند هر کسی ز پی خواب دیدنت بیداری کسان که پی خواب خفته اند
3 آخر نصیحتی بکن آن هر دو چشم را مستند در میانه محراب خفته اند
4 صد خون بکرده اند رقیبان کافرت آگه نبیند ز آه جگر تاب خفته اند
5 می ده به خاک جرعه ایشان که نزد تو بر دست کرده جام می ناب خفته اند
6 از ما چه آگهیست کسان را که تا به روز بی التفاوت در شب مهتاب خفته اند
7 یک شب برون خرام، نظر کن به کوی خویش تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند
8 در آرزوی خاره رخساره تواند شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند
9 خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوی کایشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند