- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ازان دشت بهرام یل بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید
2 بران کاخ بنهاد بهرام روی همان گور پیش اندرون راه جوی
3 همیراند تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب
4 عنان تگاور بدو داد وگفت که با تو همیشه خرد باد جفت
5 پیاده ز دهلیز کاخ اندرون همیرفت بهرام بیرهنمون
6 زمانی بدر بود ایزد گشسب گرفته بدست آن گرانمایه اسب
7 یلان سینه آمد پس او دوان براسب تگاور ببسته میان
8 بدو گفت ایزد گشسب دلیر کهای پرهنر نامبرد ارشیر
9 ببین تا کجا رفت سالار ما سپهبد یل نامبردار ما
10 یلان سینه درکاخ بنهاد روی دلی پر ز اندیشه سالار جوی
11 یکی طاق و ایوان فرخنده دید کزان سان به ایران نه دید وشنید
12 نهاده بایوان او تخت زر نشانده بهر پایهای درگهر
13 بران تخت فرشی ز دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم
14 نشسته برو بر زنی تاجدار ببالا چو سرو و برخ چون بهار
15 بر تخت زرین یکی زیرگاه نشسته برو پهلوان سپاه
16 فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پری روی بیدار بخت
17 چو آن زن یلان سینه را دید گفت پرستندهای راکهای خوب جفت
18 برو تیز و آن شیر دل را بگوی که ایدر تو را آمدن نیست روی
19 همیباش نزدیک یاران خویش هم اکنون بیادت بهرام پیش
20 بدین سان پیامش ز بهرام ده دلش را به برگشتن آرام ده
21 همانگه پرستندهگان را به راه ز ایوان برافگند نزد سپاه
22 که تا اسب گردان به آخر برند پرآگند زینها همه بشمرند
23 درباغ بگشاد پالیزبان بفرمان آن تا زه رخ میزبان
24 بیامد یکی مرد مهترپرست بباغ از پی و واژ و برسم بدست
25 نهادند خوان گرد باغ اندرون خورش ساختند ازگمانی فزون
26 چونان خورده شد اسب گردنگشان ببردند پویان بجای نشان
27 بدان زن چوبرگشت بهرام گفت که با تاج تو مشتری باد جفت
28 بدو گفت پیروزگر باش زن همیشه شکیبا دل ورای زن
29 چوبهرام زان کاخ آمد برون تو گفتی ببارید از چشم خون
30 منش را دگر کرد و پاسخ دگر توگفتی بپروین برآورد سر
31 بیامد هم اندر پی نره گور سپهبد پس اندر همیراند بور
32 چنین تا ازان بیشه آمد برون همیبود بهرام را رهنمون
33 بشهر اندر آمد زنخچیرگاه ازان کار بگشاد لب برسپاه
34 نگه کرد خراد برزین بدوی چنین گفت کای مهتر راست گوی
35 بنخچیرگاه این شگفتی چه بود که آنکس ندید و نه هرگز شنود
36 ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد دژم بود سر سوی ایوان نهاد
37 دگر روز چون سیمگون گشت راغ پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
38 بگسترد فرشی ز دیبای چین تو گفتی مگر آسمان شد زمین
39 همه کاخ کرسی زرین نهاد ز دیبای زربفت بالین نهاد
40 نهادند زرین یکی زیرگاه نشسته برو پهلوان سپاه
41 نشستی بیاراست شاهنشهی نهاده به سر بر کلاه مهی
42 نگه کرد کارش دبیر بزرگ بدانست کو شد دلیر و سترگ
43 چو نزدیک خراد برزین رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید
44 چو خراد برزین شنید این سخن بدانست کان رنجها شد کهن
45 چنین گفت پس با گرامی دبیر که کاری چنین بر دل آسان مگیر
46 نباید گشاد اندرین کارلب بر شاه باید شدن تیره شب
47 چوبهرام را دل پراز تاج گشت همان تخت زیراندرش عاج گشت
48 زدند اندران کار هرگونه رای همه چاره از رفتن آمد بجای
49 چورنگ گریز اندر آمیختند شب تیره از بلخ بگریختند
50 سپهبد چو آگه شد ازکارشان ز روشن روانهای بیدارشان
51 یلان سینه را گفت با صد سوار بتاز از پس این دو ناهوشیار
52 بیامد از آنجا بکردار گرد ابا او دلیران روز نبرد
53 همیراند تا در دبیر بزرگ رسید و برآشفت برسان گرگ
54 ازو چیز بستد همه هرچ داشت ببند گرانش ز ره بازگشت
55 به نزدیک بهرام بردش ز راه بدان تاکند بیگنه را تباه
56 بدو گفت بهرام کای دیوساز چرارفتی از پیش من بیجواز
57 چنین داد پاسخ که ای پهلوان مراکرد خراد برزین نوان
58 همیگفت کایدر بدن روی نیست درنگ تو جز کام بدگوی نیست
59 مرا و تو را بیم کشتن بود ز ایدر مگر بازگشتن بود
60 چوبهرام را پهلوان سپاه ببردند آب اندران بارگاه
61 بدو گفت بهرام شاید بدن بنیک وببد رای باید زدن
62 زیانی که بودش همه باز داد هم از گنج خویشش بسی ساز داد
63 بدو گفت زان پس که تو ساز خویش بژرفی نگه دار و مگریز بیش
64 وزین روی خراد برزین نهان همیتاخت تا نزد شاه جهان
65 همه گفتنیها بدوبازگفت همه رازها برگشاد از نهفت
66 چنین تا ازان بیشه و مرغزار یکایک همیگفت با شهریار
67 وزان رفتن گور و آن راه تنگ ز آرام بهرام و چندین درنگ
68 وزان رفتن کاخ گوهرنگار پرستندگان و زن تاجدار
69 یکایک بگفت آن کجا دیده بود دگر هرچازکار پرسیده بود
70 ازان تاجورماند اندر شگفت سخن هرچ بشنید در دل گرفت
71 چوگفتار موبد بیاد آمدش ز دل بر یکی سرد باد آمدش
72 همان نیز گفتار آن فالگوی که گفت او بپیچید زتخت تو روی
73 سبک موبد موبدان را بخواند بران جای خراد برزین نشاند
74 بخراد برزین چنین گفت شاه که بگشای لب تا چه دیدی به راه
75 بفرمان هرمز زبان برگشاد سخنها یکایک همه کرد یاد
76 بدوشاه گفت این چه شاید بدن همه داستانها بباید زدن
77 که در بیشه گوری بود رهنمای میان بیابان بیبر سرای
78 برتخت زرین یکی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار
79 بکردار خوابیست این داستان که برخواند از گفته باستان
80 چنین گفت موبد بشاه جهان که آن گور دیوی بود درنهان
81 چوبهرام را خواند از راستی پدید آمد اندر دلش کاستی
82 همان کاخ جادوستانی شناس بدان تخت جادو زنی ناسپاس
83 که بهرام را آن سترگی نمود چنان تاج وتخت بزرگی نمود
84 چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست چنان دان که هرگز نیاید بدست
85 کنون چارهای کن که تا آن سپاه ز بلخ آوری سوی این بارگاه
86 پشیمان شد از دوکدان شهریار وزان پنبه وجامهٔ نابکار
87 برین بر نیامد بسی روزگار که آمد کس از پهلوان سوار
88 یکی سله پرخنجری داشته یکایک سرتیغ برگاشته
89 بیاورد وبنهاد درپیش شاه همیکرد شاه اندر آهن نگاه
90 بفرمود تا تیغها بشکنند دران سلهٔ نابکار افگنند
91 فرستاد نزدیک بهرام باز سخنهای پیکار و رزم دراز
92 بدو نیمه کرده نهادهبجای پراندیشه شد مرد برگشته رای
93 فرستاد وایرانیان را بخواند همه گرد آن سله اندرنشاند
94 چنین گفت کین هدیهٔ شهریار ببینید واین را مدارید خوار
95 پراندیشه شد لشکر ازکار شاه به گفتار آن پهلوان سپاه
96 که یک روزمان هدیه شهریار بود دوک وآن جامهٔ پرنگار
97 شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام بتر بود
98 چنین شاه برگاه هرگز مباد نه آنکس که گیرد ازونیزباد
99 اگر نیز بهرام پورگشسب بران خاک درگاه بگذارد اسب
100 زبهرام مه مغز بادا مه پوست نه آن کم بها را که بهرام ازوست
101 سپهبد چو گفتار ایشان شنید دل لشکر از تاجور خسته دید
102 بلشکر چنین گفت پس پهلوان که بیدار باشید و روشن روان
103 که خراد برزین برشهریار سخنهای پوشیده کردآشکار
104 کنون یک بیک چارهٔ جان کنید همه بامن امروز پیمان کنید
105 مگر کس فرستم زلشکر به راه که دارند ما را زلشکر نگاه
106 وگرنه مرا روز برگشته گیر سپه رایکایک همه کشته گیر
107 بگفت این وخود ساز دیگر گرفت نگه کن کنون تا بمانی شگفت
108 پراگند بر گرد کشور سوار بدان تا مگر نامه شهریار
109 بیاید به نزدیک ایرانیان ببندند پیکار وکین رامیان
110 برین نیز بگذشت یک روزگار نخواندند کس نامه شهریار
111 ازان پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند
112 چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ یلان سینه آن نامدار سترگ
113 چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
114 همی رای زد با چنین مهتران که بودند شیران کنداوران
115 چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیزگم کرده راه
116 کهای نامداران گردن فراز برای شما هرکسی را نیاز
117 ز ما مهتر آزرده شد بیگناه چنین سربپیچید زآیین وراه
118 چه سازید ودرمان این کارچیست نباید که برخسته باید گریست
119 هرآنکس که پوشید درد ازپزشک زمژگان فروریخت خونین سرشک
120 زدانندگان گر بپوشیم راز شود کارآسان بما بر دراز
121 کنون دردمندیم اندرجهان بداننده گوییم یکسر نهان
122 برفتیم ز ایران چنین کینه خواه بدین مایه لشکر بفرمان شاه
123 ازین بیش لشکر نبیند کسی وگر چند ماند بگیتی بسی
124 چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه اگر سوی ایران کشیدی سپاه
125 نیرزید ایران بیک مهره موم وزان پس همیداشت آهنگ روم
126 بپرموده و ساوه شاه آن رسید که کس درجهان آن شگفتی ندید
127 اگر چه فراوان کشیدیم رنج نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
128 بنوی یکی گنج بنهاد شاه توانگر شد آشفته شد بر سپاه
129 کنون چارهٔ دام او چون کنیم که آسان سر از بند بیرون کنیم
130 شهنشاه راکارهاساختست وزین چاره بیرنج پرداختست
131 شما هریکی چارهٔ جان کنید بدین خستگی تاچه درمان کنید
132 من از راز پردخته کردم دلم زتیمارجان را همیبگسلم
133 پس پردهٔ نامور پهلوان یکی خواهرش بود روشن روان
134 خردمند راگردیه نام بود دلارام وانجام بهرام بود
135 چواز پرده گفت برادر شنید برآشفت وز کین دلش بردمید
136 بران انجمن شد سری پرسخن زبان پر ز گفتارهای کهن
137 برادر چو آواز خواهر شنید زگفتار وپاسخ فرو آرمید
138 چنان هم زگفتار ایرانیان بماندند یکسر زبیم زیان
139 چنین گفت پس گردیه با سپاه کهای نامداران جوینده راه
140 زگفتار خامش چرا ماندید چنین از جگر خون برافشاندید
141 ز ایران سرانید وجنگآوران خردمند ودانا وافسونگران
142 چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دشت خون
143 چنین گفت ایزد گشسب سوار کهای ازگرانمایگان یادگار
144 زبانهای ماگر شود تیغ نیز زدریای رای تو گیرد گریز
145 همه کارهای شما ایزدیست زمردی و ز دانش و بخردیست
146 نباید که رای پلنگ آوریم که با هرکسی رای جنگ آوریم
147 مجویید ازین پس کس ازمن سخن کزین بارهام پاسخ آمد ببن
148 اگر جنگ سازید یاری کنیم به پیش سواران سواری کنیم
149 چوخشنود باشد ز من پهلوان برآنم که جاوید مانم جوان
150 چوبهرام بشنید گفتار اوی میانجی همیدید کردار اوی
151 ازان پس یلان سینه را دید وگفت که اکنون چه داری سخن درنهفت
152 یلان سینه گفت ای سپهدار گرد هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
153 چو پیروزی و فرهی یابد اوی بسوی بدی هیچنشتابد اوی
154 که آن آفرین باز نفرین شود وزو چرخ گردنده پرکین شود
155 چو یزدان تو را فرهی داد و بخت همه لشکر گنج با تاج وتخت
156 ازو گر پذیری بافزون شود دل از ناسپاسی پرازخون شود
157 ازان پس ببهرام بهرام گفت کهای با خردیاروبا رای جفت
158 چه گویی کزین جستن تخت وگنج بزرگیست فرجام گر درد ورنج
159 بخندید بهرام ازان داوری ازان پس برانداخت انگشتری
160 بدو گفت چندانک این در هوا بماند شود بندهای پادشا
161 بدو گفت کین را مپندار خرد که دیهیم را خرد نتوان شمرد
162 چنین گفت زان پس بپیداگشسب کهای تیغ زن شیر تا زنده اسب
163 چه بینی چه گویی بدین کار ما بود گاه شاهی سزاوار ما
164 چنین گفت پیداگشسب سوار کهای از یلان جهان یادگار
165 یکی موبدی داستان زد برین که هرکس که دانا بد وپیش بین
166 اگر پادشاهی کند یک زمان روانش بپرد سوی آسمان
167 به ازبنده بندن بسال دراز به گنج جهاندار بردن نیاز
168 چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
169 دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه اندیشه اندر نشست
170 ازان پس چنین گفت بهرام را که هرکس جویا بود کامرا
171 چودرخور بجوید بیابد همان درازست ویازنده دست زمان
172 زچیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش بیاید ببر
173 بهمدان گشسب آن زمان گفت باز کهای گشته اندر نشیب وفراز
174 سخن هرچگویی بروی کسان شود باد وکردار او نارسان
175 بگو آنچ دانی به کار اندورن زنیک وبد روزگار اندرون
176 چنین گفت همدان گشسب بلند کهای نزد پرمایگان ارجمند
177 زناآمده بد بترسی همی زدیهیم شاهان چه پرسی همی
178 بکن کار وکرده به یزدان سپار بخرما چه یازی چوترسی زخار
179 تن آسان نگردد سرانجمن همه بیم جان باشد ورنج تن
180 زگفتارشان خواهر پهلوان همیبود پیچان وتیره روان
181 بران داوری هیچ نگشاد لب زبرگشتن هور تا نیم شب
182 بدو گفت بهرام کای پاک تن چه بینی به گفتار این انجمن
183 ورا گردیه هیچ پاسخ نداد نه از رای آن مهتران بود شاد
184 چنین گفت اوبا دبیر بزرگ کهای مرد بدساز چون پیرگرگ
185 گمانت چنینست کین تاج وتخت سپاه بزرگی و پیروزبخت
186 ز گیتی کسی را نبد آرزوی ازان نامداران آزاده خوی
187 مگر شاهی آسانتر از بندگیست بدین دانش تو بباید گریست
188 بر آیین شاهان پیشین رویم سخنهای آن برتو ران بشنویم
189 چنین داد پاسخ مر او را دبیر که گر رای من نیستت جایگیر
190 هم آن گوی وآن کن که رای آیدت بران رو که دل رهنمای آیدت
191 همان خواهرش نیز بهرام را بگفت آن سواران خودکام را
192 نه نیکوست این دانش ورای تو بکژی خرامد همی پای تو
193 بسی بد که بیکار بدتخت شاه نکرد اندرو هیچکهتر نگاه
194 جهان را بمردی نگه داشتند یکی چشم برتخت نگماشتند
195 هرآنکس که دانا بدو پاک مغز زهرگونه اندیشهای راند نغز
196 بداند که شاهی به ازبندگیست همان سرافرازی زافگندگیست
197 نبودند یازان بتخت کیان همه بندگی را کمر برمیان
198 ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل بفرمانش آراستند
199 نه بیگانه زیبای افسر بود سزای بزرگی بگوهر بود
200 زکاوس شاه اندرآیم نخست کجا راه یزدان همیبازجست
201 که برآسمان اختران بشمرد خم چرخ گردنده رابشکرد
202 به خواری و زاری بساری فتاد از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد