1 در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن از پرده برون آی و تماشای چمن کن
2 بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
3 مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود در پیش من انداخت که بردار کفن کن
4 با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
5 تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
6 ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
7 ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
8 خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
9 اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن